
بی سبب در کنج قلبم جا گرفتی بی وفا
مردم از هجر تو و درد و غم وجور و جفا
قبله ام بودی تو را کردم عبادت روز و شب
غافل از یوم الحساب و بی خبر از کار رب
ناز نینا چون شراب وقت صبحی توی جام
عالمی انداخته ای از بوی مشکینت به دام
زندگی پوچ است و بی حاصل چو دودی در هوا
وقتی که باشم من و تو در زمین از هم سوا
در فراقت کاخ رویا ساخته بودم بیشمار
اندر این قصر و خیال بودی برایم مثل مار
آنقدر نیشت زدی بر قلب پاک و خسته ام
از عالمی شک دارم و باب دلم را بسته ام
گه برایم آرشی قلبم گرفتی را هدف
گه برایم چون دری باید بگردم در صدف
روز گاری بی تو این دنیای فانی
شعر بی تو بودن و درد و غم و از بر کنم
این جهان ارزش ندارد این چنین خارم کنی
همچو مجنون در غم و غصه گرفتارم کنی